در میان گرمای تابستان من..دستانم سرد است ، خورشید هم ناتوان از بازگرداندن گرمای دستان توست..باد با نوازشهای پی در پی اش نتوانست جای خالی دستان نوازشگر تو را برایم باز آورد...گلها در مقابلم عشوه و ناز می کنند ولی نمی توانند زیبایی تن گل اندام تو را برایم باز گردانند..شب است و دو ستاره چنان که گویی به استقبال من آمده اند همچون دو الماس در آسمان می درخشند ولی یاد دو چشمان زیبای تو زیادم بردند آنچه می دیدم..بر روی تخت چوبی درون حیاط خوابیده ام و ماه با صدای لطیفش برایم لا لایی می خواند ولی به یاد آواز دلنشین شبهایت چشمانم را روی هم می گذارم و به خواب می روم..می روم چنانکه گویی سالهاست که خوابیده ام اینک دیگر در دنیایی که جلوه ی تو را می کنند نیستم و خود تو در مقابلم ایستاده ای ، این رویای هر شب من است ای کاش خورشید ساعتش را گم کند..شاید چند لحظه ای بیشتر کنار تو بمانم..ای کاش....