چمدان خالی...

باچمدانی پر از جواهر به سوی تو می آیم... 

تاجی از کلامم که بر سر نام قشنگت می نشانم... 

گردنبندی از بوسه هایم که به دور گردنت می زنم... 

انگشتری نگاهم را بر سر انگشت نگاهت می گذارم و خطبه ای می خوانم از عشق... 

الماس دلم را در تاقچه ی گلیم سرخ دل پر محرت می آویزم..عشق را ضیافتی دیگر می دهم.. 

ولی افسوس...ولی افسوس که نیستی و همه ی دارایی ام بر باد رفت...نابود شد..از دست رفت.. 

حالا تنها مانده ام و هنوز چشم انتظار توام...ایستاده ام با چمدانی خالی...خالی و پر از یاد تو..پر و خالی از حضور تو...

روز آمدن...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

نقل قول...

خدا همچنان تنها ماند و مجهول..و در ابدیت عظیم و بی پایان ملکوتش بی کس!

و در آفرینش پهناورش بیگانه..

می جست و نمی یافت.

آفریده هایش او را نمی توانستند دید..

نمی توانستند فهمید..

می پرستیدندش ..اما نمی شناختنش..

و خدا چشم براه ( آشنا ) بود.

پیکرتراش هنرمند و بزرگی که در میان انبوه مجسمه های گونه گونه اش غریب مانده است...

( دکتر علی شریعتی )