تظاهر....

آسمان تظاهر می کند به آبی بودن...

ابرها تظاهر می کنند به باریدن...

باد تظاهر میکند به رقصیدن...

خورشید تظاهر می کند به تابیدن...

گلها تظاهر می کنند به خندیدن...

پرنده ها تظاهر می کنند به پرواز...

کوه ها تظاهر می کنند به غرور..

ماهی ها تظاهر می کنند به آزادی در این دریای بی انتها...

تو...تو تظاهر می کنی به عشق..به دوست داشتن..به وفاداری..به با هم بودن..به انسانیت..به دل داشتن..به نگاه کردن..به خندیدن..به زنده بودن

همه ی این تظاهر را دیدم...تو بگو که چه بگویم...اگر تظاهر نمی کنی به سخن گفتن..

در انتظار تو...

در میانه ی راهی سخت و دشوار... با گامهایی خسته... با نفسهایی ملتمسانه...چشم در چشم خورشید می گردم..هنوز آخرین کلام رفتنت را یاد دارم که گفتی..برمی گردم.. هنوز در انتظار برگشتنت پای در پای این لحظه های طاقت فرسا پنجه در پنجه ی تنهایی میاندازم و خود را ایستاده نگه می دارم..نگرانم از این تاریکی جاده...نگرانم که آمدنت را سخت کند..چراغی کوچک که همتای دل کوچکم است روشن گذاشته ام.. اگر از این راه باز آمدی نورش برایت آشنا خواهد بود؟..امیدوارم که روشنایی دل رسوای مرا به یاد داشته باشی که راهنمایی پارسا ترندارم.. بیا...بیا پیش از آنکه آمدنت همراه رفتن من باشد..نفس تا زمانی نفس است که قلبی در سینه بتپد...

سنگ لوح دلم...

تمام روزهای آمده و رفته ام را به تکه ذهنی میسپارم...تکه ای که تمام زندگی گذشته و حال من است..گنجاندن خاطراتت سخت بود..ولی از فراموش کردنش سختتر نبود..

تکه ذهن را درون پاکتی می گذارم..پاکتی که نشانی ات را خوب بلد است..چون چیزی را حمل می کند که دیگر متعلق به من نیست..از آن توست..تویی که آنها را ساختی..پروراندی..نما دادی..آموختی و رها کردی.. من فقط سنگ لوحی بودم برای نوشتن آزارنامه هایت..حالا این سنگ باران خورده دیگر تراشیده شده و نامی از تو بر لوح خود ندارد..پس این تکه ی رنج را از من پس بگیر که نامت را هم دیگر از یاد برده ام..

تن صاف و سیقل داده ام را آماده ی فرود ضربه های تیشه ی کلام و نگاهی دیگر می کنم...

بیگانگان معصوم...

روزگاران قدیم...زمان کودکی..زمان بازیهای کودکانه..چه دوران دور از دسترسی شد..فقط یادی و خاطره ای از آنهمه شور و شوق باقی ماند.
در آن زمان آدم بزرگها برایمان عجیب بودند..فکر می کردیم از دنیایی دیگر آمده اند با زمانه ی ما آشنا نیستند..خنده ها و گریه ها و خشم و آرامش آنها را می دیدیم و به حدس و گمانمان نزدیکتر میشدیم....

زمان گذشت و ما هم جزیی از همان بیگانه ها شدیم..حالا در هزار و یک مشکل گرفتار و اسیریم..وقتی الان به بازی کودکان اطرافمان که مینگریم.. عجب که اینها هستند که از دنیایی دیگر آمده اند..در دنیای آلوده ی ما بزرگ میشوند و کم کم جزیی از ما میشوند..امان از این بازی روزگار..آری..

آری این دنیا با تمام خوبی و بدیهایش دنیای ما آدم بزرگهاست..تنها بیگانه های معصوم این بازی آلوده..کودکان هستند...