در میانه ی راهی سخت و دشوار... با گامهایی خسته... با نفسهایی ملتمسانه...چشم در چشم خورشید می گردم..هنوز آخرین کلام رفتنت را یاد دارم که گفتی..برمی گردم.. هنوز در انتظار برگشتنت پای در پای این لحظه های طاقت فرسا پنجه در پنجه ی تنهایی میاندازم و خود را ایستاده نگه می دارم..نگرانم از این تاریکی جاده...نگرانم که آمدنت را سخت کند..چراغی کوچک که همتای دل کوچکم است روشن گذاشته ام.. اگر از این راه باز آمدی نورش برایت آشنا خواهد بود؟..امیدوارم که روشنایی دل رسوای مرا به یاد داشته باشی که راهنمایی پارسا ترندارم.. بیا...بیا پیش از آنکه آمدنت همراه رفتن من باشد..نفس تا زمانی نفس است که قلبی در سینه بتپد...
سلام کورش خان
خوش اومدین به بلاگ اسکای
من هنوز عوضش نکردم لینکتون رو ...دیگه اینجا مینویسین؟عوض کنم؟
چه قوی نوشته بودین اینو...

چشم در چشم خورشید!
این روزا منم دارم از حرارت چشمای یه خورشید میسوزم...
یه خورشید
زیباست و دست مریزاد داره این ذهن و قلب
سلام
خوبین؟
اینجا که بنویسین خیلی واسه ما که هم سرورتون میشیم بهتره
چون خبر نامه سریع خبر میده شما آپ کردی
تازه نوشته های شما کجاش مبتدی ان کورش خان؟
من که خیلی دوستشو ن دارم
ممنون بازم بابت نوشته های زیباتون
سلام کورش خان
خوبین؟
روز مرد و مردانگی ها مبارک
امیدوارم شما هم مثل یه مرد واقعی زندگی کنین در کنار خانواده و عزیزانتون
روزتون مبارک دوست خوبم
امیدوارم مردی باشم که دیوار غرورش آنقدر عظیم نباشد که هنگام فرو ریختن زیر آوارش بمانم..
ممنون به خاطر تمام لطف و مهبتی که در حق بنده می کنید