رویای من..

در میان گرمای تابستان من..دستانم سرد است ، خورشید هم ناتوان از بازگرداندن گرمای دستان توست..باد با نوازشهای پی در پی اش نتوانست جای خالی دستان نوازشگر تو را برایم باز آورد...گلها در مقابلم عشوه و ناز می کنند ولی نمی توانند زیبایی تن گل اندام تو را برایم باز گردانند..شب است و دو ستاره چنان که گویی به استقبال من آمده اند همچون دو الماس در آسمان می درخشند ولی یاد دو چشمان زیبای تو زیادم بردند آنچه می دیدم..بر روی تخت چوبی درون حیاط خوابیده ام و ماه با صدای لطیفش برایم لا لایی می خواند ولی به یاد آواز دلنشین شبهایت چشمانم را روی هم می گذارم و به خواب می روم..می روم چنانکه گویی سالهاست که خوابیده ام اینک دیگر در دنیایی که جلوه ی تو را می کنند نیستم و خود تو در مقابلم ایستاده ای ، این رویای هر شب من است ای کاش خورشید ساعتش را گم کند..شاید چند لحظه ای بیشتر کنار تو بمانم..ای کاش....

چمدان خالی...

باچمدانی پر از جواهر به سوی تو می آیم... 

تاجی از کلامم که بر سر نام قشنگت می نشانم... 

گردنبندی از بوسه هایم که به دور گردنت می زنم... 

انگشتری نگاهم را بر سر انگشت نگاهت می گذارم و خطبه ای می خوانم از عشق... 

الماس دلم را در تاقچه ی گلیم سرخ دل پر محرت می آویزم..عشق را ضیافتی دیگر می دهم.. 

ولی افسوس...ولی افسوس که نیستی و همه ی دارایی ام بر باد رفت...نابود شد..از دست رفت.. 

حالا تنها مانده ام و هنوز چشم انتظار توام...ایستاده ام با چمدانی خالی...خالی و پر از یاد تو..پر و خالی از حضور تو...

روز آمدن...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

نقل قول...

خدا همچنان تنها ماند و مجهول..و در ابدیت عظیم و بی پایان ملکوتش بی کس!

و در آفرینش پهناورش بیگانه..

می جست و نمی یافت.

آفریده هایش او را نمی توانستند دید..

نمی توانستند فهمید..

می پرستیدندش ..اما نمی شناختنش..

و خدا چشم براه ( آشنا ) بود.

پیکرتراش هنرمند و بزرگی که در میان انبوه مجسمه های گونه گونه اش غریب مانده است...

( دکتر علی شریعتی )

تظاهر....

آسمان تظاهر می کند به آبی بودن...

ابرها تظاهر می کنند به باریدن...

باد تظاهر میکند به رقصیدن...

خورشید تظاهر می کند به تابیدن...

گلها تظاهر می کنند به خندیدن...

پرنده ها تظاهر می کنند به پرواز...

کوه ها تظاهر می کنند به غرور..

ماهی ها تظاهر می کنند به آزادی در این دریای بی انتها...

تو...تو تظاهر می کنی به عشق..به دوست داشتن..به وفاداری..به با هم بودن..به انسانیت..به دل داشتن..به نگاه کردن..به خندیدن..به زنده بودن

همه ی این تظاهر را دیدم...تو بگو که چه بگویم...اگر تظاهر نمی کنی به سخن گفتن..